اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

سفر یک روزه به تهران

سلام عروسک من. روز شنبه 5/7/1393 ساعت 5 صبح حرکت کردیم به سمت تهران واسه خرید جنس مغازه شب قبل یعنی جمعه ناهار خونه مامان جون دعوت بودیم و فقط تو خونه 1 ساعت خوابیدی ولی شب تا اومدیم خونه خوابیدی از خستگی غش کردی و منم وسیله اماده کردم و صبح تا بابا بغلت کرد گذاششت داخل ماشین بیدار شدی تا 6.5 بیدار بودی و شاد و خوشحال و هاج و واج که چرا داخل ماشینی و کجا داریم میریم بهت می می دادم و گذاشتمت سر جات و چون خودم شب قبل نخوابیده بودم خیلییییییییی خوابم میومد بهت گفتم بخواب اوا که دیدم خوابت برد تا ساعت 10 خوابیدی و بعد سر حال بیدار شدی و منم چشمامو بستم و خواب وبیدار بودم و هواسم به بابا که پشت فرمون بود .رسیدیم یه جای سبز و مناسب و صبحانه خو...
14 مهر 1393

اوا 16 ماه و 8 روز

باز اومدم از تو بگم از تو که الان حدود یه هفتس صبح ها با نق نق بیدار میشی گاهی هم البته نق نق نداری و خانومی.الان حدود دوهفته میشه تا غذا میبینی گریه میکنی و روتو بر میگردونی نمیدونم یه دفعه چی شده مامانی خیلی خوب غذا میخوردی و با میل یه دفعه چت شد خداااااااااا یا نمیدونم ولی من با هر کلک و بازی و سرگرمی شده بهت غذا میدم دوست ندارم با قاشق دنبالت باشم که البته این جوری بهتر و با خنده میخوری.میدونم کارم غلطه ولی دلم نمیاد گرسنه باشی. واست از زن عمو یه لیوان نی دار خریدم و همون روزی که دادم بهت خیلی خوب و حرفه ای اب خوردی باهاش ولی وقتی شیر یا اب میوه میریزم نمیخوری و خوشت نمیاد و لب نمیزنی و همشو میریزی زمین. راستی چند هفته ای میشه باز ا...
2 مهر 1393

اولین خرید کفش واسه دخترم

سه شنبه هفته پیش بابا زودتر مغازه را تعطیل کرد و رفتیم 3 تایی واست کفش بخریم اخه کفشی که بابا واست اورده بود از قسم تنگت شده و به سختی میرفت پاهات.و بقیه هم پاپوش بود کلی تو مغازه گشتیم و من و بابا هم یه هیجان خواصی داشتیم که میخواستیم واسه دخرمون کفش بخریم این یکی از نشونه های بزرگ شدنته عزیزم . خلاصه دو تا کفش واست انتخاب کردیم همون جا هم کلی باهاشون راه رفتی و ما ذوق مرگ شدیم مبارکت باشه مامانی   ...
2 مهر 1393

دردونه من چشم خورده

عشق مامانی الان حدود یه هفتس همش بلا سرت میاد با وجود اینکه من خیلیییییییی هواسم بهت جمه و حساسم ولی باززززززز. الهی نباشم  که چشمممممممم خوردی حالا برات میگم چی شده یه روز تو اشپزخونه بودی مثل همیشه اومدی بری سر کابینت که پات سر خوردو پیشونیت خورد به تیزی کابینت و خراش برداشت و قرمز شد. و کلییییییییی گریه کردیییییییییی. واست صدقه گذاشتم کنار ولی بازززززز فردا صبح تا بیدار شدی همش نق میزدی و الکی بهانه میگرفتی و داشتمت بهت صبحانه میدادم که  چون یه هفتس باز بی میل شدی و مثل قبل با اشتها نمیخوری و تا غذا یبینی گریه میکنی و رتو بر میگردونی چراااااا نمیدونممممم و اون روز هم واسه اینه نخوری بلند شدی بری منم با قاشق دنبالت که یه دفعه پ...
2 مهر 1393

گردش در اولین روز پاییز با دوستامون

امروز اول مهر ماه و اولین روز پاییز بود. همیشه تا قبل از تو از پاییز و زمستون خوشم میومد ولی حالا با وجود تو سرما خوردگی و مریضی از پاییز متنفرم. از اول تایستون هر کاری کردیم جور نشد با همکارهای من بریم بیرون تا امروز که بالاخره جور شد و رفتیم پارک .و حسابی باری کردین و راه رفتی وبهت خوش گذشت و البته به ما  هم با و جود اینکه همش به دنبال شما بودیم ولی خیلییییییی خوش گذشت کلی حرف زدیم و خندیدیم . چون همش به دنبال تو بودم زیاد نشد عکس بگیریم . اخر سر هم خاله شیرین ما را رسون و اومدیم خونه  تو و کیان خاله شیرین چون چمن گوی و بلندی داشت میخوردی زمین و بدت میومد دستت به چمن بخوره و من باید بلندت میکردم        &...
2 مهر 1393